سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

بی حوصلگی ها و کج خلقی هایم را به هرچیزی که دوست دارید ربطش بدهید ولی به این یک مورد بندش نرنید. بگذارید به حساب خستگی و اینجور بساط ها. بگذارید به حساب سرشلوغی های دم عیدی. بگذارید من با دل ِخوش خودم را گول بزنم. بگذارید آسوده خاطر باشم که من صرفا و تنها خسته ام. همین و بس!

شاید توانایی خندیدن را موقتا از دست داده باشم یا فراموش کرده باشم یا از نوع مصنوعیش را بکار گرفته باشم اما هنوز می توانم گاه و بی گاه بخندانم. همین را شکر!

منکر اینکه عوض شده ام نیستم. عوض شده ام... مگر همه ی ما عوض نشدیم؟! مگر همه ی ما عوض نمی شویم؟! مگر تو عوض نشدی؟! عوض شده ام، اینرا می توانی از صورتم ، از تیپ و قیافم و از روحم بفهمی...

دیگر مثل قبلا ها بعد از اینکه همدیگر را به خدا سپردیم (حالا چه از ته دل یا از سر اجبار) دلم نمی خواهد ناراحت باشی یا بروی توی لاک خودت یا به من فکر کنی...

دلم نمی خواهد از راه دور ناگهان حس کنم که به من فکر می کنی یا به یادم هستی...

دلم نمی خواهد از گوشه و کنار بشنوم که حالم را جویا شده ای...

دلم نمی خواهد بفهمم بشنوم دیگر توی جمع ها نمی آیی یا کم پیدایی...

دلم نمی خواهد بشنوم کج خلقی ، عصبانی یا عوض شده ای...

نمی خواهم راجع به وضعیت درسیت...

تنها بودن یا نبودنت...

ناراحتی و غم هایت...

و آلودگی هوای دور سرت بشنوم...

 

دیگر دلم هم بزرگ شده است... سعی می کند چیزی از خودش بروز ندهد... آرام آرام به خواب می رود... سر و صدا نمی کند و وقتی هم که قهر می کند کمتر ناز می کند... یا تو باعث و بانیش بودی یا دلم بزرگ شده است... روحم دلش می خواهد دیگر عقب بکشد... دلش می خواهد برود جایی که هیچ آدمی برای تنفر یا دوست داشتن وجود نداشته باشد... جایی که خاطره ای نباشد... نه شبی باشد... نه هلال ماهی... نه ستاره ای ... نه خیابانی ... نه پارک و نیمکت و درختی... روحم دلش می خواهد پشتش را بکند به دنیا و مخلفاتش. برود جایی که لب از لب باز نشود... چشمی پلک نزند... قلبی به تپش نیفتد و دستی به سمت دست دیگری کشیده نشود... فقط خودت باشی و خودت و خاطرات تنهایی خودت. جایی که انقدر تنها باشی تا تنها نبودن برایت بیگانه باشد و سرسام آور.

دلم عوض شده است... دلم می خواهد بشنوم: خوبی و خوشی و سر خوش می چرخی.

دلم می خواهد بشنوم هیچ نشانی از من در ذهنت نیست و حسابی سرت شلوغ شده با آدم های جدید و بهتر...

و از هرچه که هست و نیست راضی هستی و دلت نمی خواهد لحظه ای برگردی و پشت سرت را نیم نگاهی بیندازی... 

بزرگ شدم... دیگر شاید به این مرحله رسیدم که باید گاهی از خود گذشت.

یادگرفتم اگر ناراحتم تنها در قلمروی خودم ناراحت باشم. و این واقعا سخت بود.

روحم دلش می خواد یه لحظه بهش بگن: دیگه بازی تمومه! خسته نباشی! حالا می تونی بری یه نفس راخت بکشی و استراحت کنی. همه چی فقط یه بازی بود.

 


نوشته شده در یکشنبه 90/12/21ساعت 3:58 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک